یه روز رفته بودم یه رستوران سنتی
رو یه تخت نشستم و تو خیال خودم بودم که دیدم یه دختر و پسر اومدن و رو تخت جلویی نشستن
دختره رو به من بود و پسر پشت به من ...
یهو دیدم دختره بهم خیره شده
سرم رو انداختم پایین.اما هوس اومد سراغم …….
دختره با چشاش آمار میداد
یه کاغذ برداشتم و بهش نشون دادم با تکون دادن سرش قبول کرد
وقتی پسره رفت تا پول غذا رو حساب کنه دختره نزدیک تخت من شد و کاغذ رو گرفت…
روی کاغذ نوشته بودم: خیلی پستی ...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:عزیزم تو وبلاگت جواب دادم
با آپی متفاوت بروزم
با نظرتون همسفر ما شین
عشق زاییده تنهایی است…. و تنهایی نیز زاییده عشق است…
تنهایی بدین معنا نیست که یک فرد بیکس باشد …. کسی در پیرامونش نباشد!
اگر کسی پیوندی ، کششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست!
برعکس کسی که چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میکند…
و بعد احساس میکند که از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعیت نیز تنهاست ……
دارم زان شب یادگار
در آن شب سرد پاییز
آهنگ سفر می کردی
از رهگذری محنت بین
دیدم که گذر می کردی
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه آتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
مرا اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم مرا آیا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟
با امدنت به خانه ما مسرورمان کنید
اپم