در باغ پنهان خود، در جستجوی گلی بدون ایراد هستم،
در انتظار بهترین ساعت زندگی خود
در باغ پنهانم
هرچند چون برگی بر زمین می افتم ،
اما هنوز باور دارم،
که تو دانه ای را در زمین میکاری
و من رشد آنرا به تماشا می نشینم .
نمیدانم کجا هستم،
و چهره ام کجاست!
میدانم که جایی همین نزدیکی هاست.
آرزو داشتم که رنگ موهایم را بدانم،
اما اکنون میدانم که پاسخ آن،
جایی در باغ پنهان نهان است.
آنجا که گلبرگها نمی ریزند،
و قلبها به سنگ بدل نمی شوند.
جایی برای زاده شدن
آنجا که نه گل سرخی کنده میشود.
و نه عشقی، کوچک شمرده میشود!
اگر در انتظار باران بنشینم که بر من بوسه زند،
آیا تشنگی ام پایان خواهد یافت ؟
آیا از این آزمایش، سربلند خواهم گشت ؟
و اگر در انتظار رنگین کمان بنشینم
آیا آنرا خواهم دید؟
یا ازکنار من درسکوت خواهد گذشت ؟
بدون آنکه دیده شود
یا من بتوانم آنرا ببینم...
مگر آنکه معجزه ای رخ دهد
ودوباره بینا شوم،
پس از اینهمه گفت و شنود
هنوز باور دارم که زنده هستیم
هر چند چکمه های زیادی از روی من میگذرد،
اما آفتاب، مرا می بوسد
و در آغوش خود میفشارد،
من توانا هستم
و شاید هنوز فرصتی باشد
که دوباره رشد کنم،
هنوز در جستجوی گلبرگی هستم که نریزد
قلبی که سنگ نشود
جایی که زاده شوم....
این باغ پنهان من است
آنجا که گلهای سرخ نمی میرند
و هرگز عشقی را دست کم نمیگیرند
باغ پنهان من !
نظرات شما عزیزان:
نه رفتن مهم بود و نه ماندن ، مهم من بودم که نبودم
این آیینه می شکند و به هزار تصویر تکثیر می شود
حالا بگو سهم نداشته ام از این همه “تو” کدام است ؟